نخند...
به سرآستین پاره ی کارگری که
دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد
و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه
می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی
است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
به دستان پدرت...
به جاروکردن مادرت...
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 13:30 توسط فاطمه
|